۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

بگذار تا فرو افتی......... آن گاه راه آزادی را باز خواهی یافت.(نوشته احسان فتاحیان)



هرگز از مرگ نهراسیده ام , حتی اکنون که آن را در قریب ترین فضا و صمیمانه ترین زمان , در کنار خویش حس میکنم. آن را میبویم و بازش میشناسم , چراکه آشنایی ست دیرینه به این ملت و سرزمین. نه با مرگ که با دلایل مرگ سر صحبت دارم , اکنون که (( تاوان )) دگردیسی یافته و به طلب حق و آزادی ترجمه اش نموده اند , آیا میتوان باکی از عاقبت و سرانجام داشت؟ ((ما)) ای که از سوی ((آنان )) به مرگ محکوم شده ایم در طلب یافتن روزنه ای به سوی یک جهان بهتر و عاری از حق کشی در تلاش بوده ایم , آیا آنان نیز به کرده ی خود واقف اند؟ در شهر کرمانشاه زندگی را آغازیدم , آنجا که بزرگیش ورد زبان هم میهنانم است , آنجایی که مهد تمدن میهنم بوده است. قطور ذهن ام بدان سویم کشید که تبعیضی را و وضعیتی ناروا را بفهمم و از اعماق وجود درکش نمایم که گویای ستم بود , ستمی در حق من چنان فردی انسانی و در حق من چنان مجموعه ای انسانی , پیگیری چرایی ستم و رفع آن به هزاران فکرم راهبر شد , اما وااسفا که آنان چنان فضا را مسدود و حق طلبی را محجور و سرکوب کرده بودند که در داخل راهی نیافتم و ورای محدوده های تصنعی به مکانی دیگر و مامنی دیگر کوچیدم : (( من پیشمرگه ی کومله شدم)) , سودای یافتن خویش و هویتی که از آن محروم شده ام من را بدان سو کشاند. دور شدن از خواستگاه کودکی هرچند آزاردهنده و سخت بود اما هیچ گاه باعث انقطاع من از زادگاهم نشد. هراز گاهی به قصد تجدید دیدار و بازیابی خاطرات روانه ی خانه ی نخستین میگشتم , اما یک بار (( آنان )) دیدار را به کامم تلخ کردند , دستگیرم کردند و به قفسم انداختند. از همان آغاز و با پذیرایی انسان دوستانه ی دستگیر کنندگانم !! فهمیدم که همان سرنوشت تراژدیک و غمناک همراهان و رهروان این راه پررهرو به انتظار نشسته است : شکنجه , پرونده سازی , دادگاه سرسپرده و شدیدا تحت نفوذ , حکمی کاملا ناعادلانه و سیاسی , و در نهایت مرگ......

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

امان از دستت ای مقام معظم برتری

امان از دستت ای مقام معظم برتری
مقام از دستت ای امان معظم
که مقام از تو برآید از دستت.... دستت

فغان از تو برآید ای مقام که امان، تو می دهی
نمی دانم مربوط به کدام موسیقی مقامی هستی؟!
چه کس تو را ساخته؟
کیان، نواخته اند؟!!!!!!!
خود من مربوط به کدام موسیقیم؟! که مقامی نیست آن.
که مقامی نیست مرا
 در کوی قائم مقامات جهان...
ای برهم رساننده ی دو خط موازی
 که
هیچ کس را چون تو خداوند نکرده است نزدیکی... نزدیکی!
گویند حکایت به این جا رسید که فرزندانش، سوراخ سنبه های تمام راز آلودگی اش را عیان کرده اند
امان از دست شان
گوینده بریده است.
و
از همه بریده،
صد و بیست و چهار هزار زن خویش را طلاق داده
که
عشق پیریش تو بودی و آن جیر پماران
امان از دستت
گویند فرزندانش همه تباه شده اند و خلاف می کنند و تو را برگزیده است برای روزهای پیری اش
برای روزهای پیری ات تا در آغوش هم به حال دشمن گریه کنید.
چه راز آمیزترینی است؛ نزدیکی های او با تو و عشق انسانی تو به توهم یک همسر
چه راز آمیز!
تو کدبانوترین زن خداوندی
 آن چنان که برایت محمد را نیز حتی طلاق داد
و آن فرزندان که از شکم تو زاده اند همه ماده اند،
 مادگانی چون من،
 سهم الارث ما نیم است و باید چون تو خانه دار شویم
به امید آن که خداوند شبی از شب ها به بالین تک تکمان بغلتد
خود من از آن دخترانم،
 از آن مادگان بی مقام که بی مربوط هستم به هر نوع موسیق، چون تو ای مادرم...سرورم
مقام معظم سروری
نمی دانم کدام ژن در من نفوذ کرد که شوهرت یا توهم اش هیچ گاه به بسترم نیامد.

من عاشق فرزندان خلافکار تباه شده بودم از همان زمان، خودم نیز
آخر شوهرت مرا باکره گذاشت، دیدی؟!!!!!
دیگه چیزی از این غمین تر نیست
چیزی غمین تر از بی پناهی پیوند معصومانه تو و شوهرت
و چیزی غمین تر از خوشبختی ناب آنان که نامشان را دشمن تر از حتی نام من به یاد داری
و لذتی شهوانی ست در تلفظت از آن عیان
دشمن حتی نیم نگاهی هم به من و تو نمی اندازاد
و چیزی غمین تر از این هم حتی
 و چیزی غمین تر از آهنگ آمرف تو
ای مقام !
ای معظم!
ای برتری.... رهبری

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

چهار زبر


چهار زَبَر*

این جاده مگر رگ دستان نجیبی است
سیاه سیاه
مستِ مست
تا
ببافد می افتد از آن سو
می رود سرخِ سرخ بپیجد
در سفیده ی چشمانت
رگ به رگ
دستانت چهار زبر می شوند و
چلچراغ ها در باد
پنجه می زنند

از گلوگاههای ورودی به شهر کرماشان که شاهد وقایع عظیم تاریخی بوده است*